العبد

بنده ای خوب برای خدا

العبد

بنده ای خوب برای خدا

العبد

هنر انسان شدن را خیلی ها دارند ، اما ؛ هنر العبد شدن را عده ای قلیل دارند
خوشا به سعادت آن هنرمندی که بنده ای خوب برای خدایش شد

بسم رب الخالق

این جا کره ی زمین است ، سیاره ای پر از اسرار و قوانین مختلف و پیچیده ،‌سیاره ای پر از قلب های سخت و نرم ، جایی که من اسمش را نیز "توی" می گذارم ! جدی نگیرید ، شاید بعضی از شما متوجه این کلمه بشوید اما راحتتان کنم ، منظورم ؛ زندگی در این جاست ..

در این جا ؛ موجودات مختلفی وجود دارد که همه ی آن ها را کسی آفریده و برای آفرینش تک تک آن ها هدفی معین و مشخص و دقیق داشته ، کسی که آورده تا بازی کنیم و این بازی را جدی نگیریم ،‌آهان ! ، داشتم عرض می کردم ، در این جا موجودات مختلفی وجود دارد ،‌ موجودات کوچک و بزرگ چه مادی و چه معنوی ..

هر چند این تقسیم مادی و معنوی اش را موجودی به نام "انسان" تعریف کرد ؛ موجودی که یک نام ندارد ! هر صفتی بگویی به خودش می گیرد و آفتاب پرست صفتی است لا مذهب ! این موجود با عقل و آگاه  گاهی ناآگاه تر از همه ی موجوداتی می شود که خلق شده اند ، گاهی جاهل ترین و گاهی احمق ترین ! این موجود ، حیوان عجیبی است ؛ قوانین طبیعت را کشف می کند اما با همان قوانین بر خلاف طبیعت رفتار می کند ، معنا را درک می کند اما معنویت را در مادیت تعریف می کند ، سرما را حس می کند اما آن را گرما معرفی می کند و در یک کلام انسان است اما انسان نیست ! عجب ..

هر چند این مطالب نسبتاُ مهم ! راجع به همه ی این انسان ها صدق نمی کند ، گاهی و خدای نکرده اگر اتفاقی نیفتد اندک شمار انسان هم گیر می آید ! راستش زندگی بازی است دگر کمتر کسانی هستند که در این بازی غرق نشوند و حواسشان به اصل ماجرا باشد ،‌کمتر کمتر کمتر کسانی

جالب است انسان هایی هم هستند که فقط تظاهر انسانیت را همراه خود دارند ، برای مثال می گویند ما انسانیم اما صفت "لاحد فی القبح" برایشان بهترین توصیف را می کند ..

خب ؛‌ حالا چرا گفتم زمین ، موجود ، انسان ، حیوان ؟!

احسنت ! ، فهمیدم که در فهمت فهمیدی ، پس ؛ یا فوق الانسانی به نام حضرت علی (ع)


پی نوشت : ایام گذشت اما کل یوم عاشورا ،‌ بیاییم به غیر از احساس از دیدها و نگاه های مختلف به این واقعه ی بزرگ بنگریم ؛ علمی ،‌ معنوی ، ارتباط با دین یا خود دین ! و ..


۲۳ نظر ۲۹ آبان ۹۲ ، ۰۰:۳۴
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

در این روز های سیاه و سرخ و سبز خیابان های شهر ما ، گناه ها کم تر شده است ، حسینی ها زیاد تر شده اند و عشق ها و شور ها و خوبی ها هی بیشتر و بیشتر

با خودم می گفتم چه خوب می شد همیشه محرم بود و اما هرگز  نبود ! همیشه زندگی هایمان چنین بوی حسین (ع) را می گرفت ، همیشه هر شب چند قطره اشکی برای حسین (ع) می ریختیم ، همیشه اسکناس هایی که حکم ضربان قلب را برایمان دارند رو خرج حسین (ع) می کردیم ، همیشه به جای شنیدن اصوات زشت ذکر حسین (ع) را می شنیدیم ، همیشه دغدغه ی بچه ها به جای رفتن به ... ؛ رفتن به مسجد بود ، همیشه حرف هایمان درباره ی حسین (ع) بود  ،‌ همیشه از گناه دوری می جستیم و برای گناهانی که کردیم زار می زدیم ، همیشه دور هم جمع می شدیم و همدیگر رو می دیدیم ؛ مثلا فلان دانشجو که رفته تهران درس بخواند یا فلان پدر که بندرعباس است و یا فلان روحانی که قم است تاسوعا همه و همه شهر خودتند و می بینیشان و یا همیشه چه با پیراهن سیاه و چه با رفتار تلاش می کردیم که نام حسین (ع) را زنده کنیم و ..

 

و اما هرگز ؛ ای کاش برای حسین (ع) فدا می شدیم ولی چنین روایات غیر قابل تحملی را نمی شنیدیم ، آخر ناسلامتی ما یک ذره مَردیم ! لااقل یک ذره هم که باشیم می میریم و زنده می شویم  ، راستش قصد نگارش پست را نداشتم اما نوشتم تا وبلاگ هم رنگ حسینی بگیرد .



این را هم اضافه کنم :

بی خامنه ای شعار هم عهدی چیست؟

بی خامنه ای ندای یا مهدی (عج)  چیست؟

هر کس که نشد فدایی خامنه ای ..

بی شک تو بدان منتظر مهدی (عج)  نیست !

رهبر معظم انقلاب آیت الله العظمی خامنه ای (حفظه الله) :

منطق حسینی یعنی نترسیدن از مرگ ..

۹ نظر ۲۰ آبان ۹۲ ، ۲۱:۳۱
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

در این تاریکی ها ،  در این ظلمات ، در این دنیای ظاهر خوشکل ها و از باطن بدشکل ها ، در این دریای پر از نفتی که یک به یک ماهی ها را به هلاکت می رساند ، در این اقیانوس نمک که اگر داخلش بروی سر تا پایت شوره می زند ، در این روغن 1000000000 بار سرخ شده ای که هر روز سیاه و سیاه تر می شود ، در این عالم رنگ بازی ها و آفتاب پرست ها ، در این نفاق همگانی که لحظه ای با تو لبخند می زند و لحظه ای بعد با تو نامرد است ، در این دنیای تمسخر حق ها و جدی گرفتن بازی ها ،‌ در این دنیای بی ارزشی ها و بی فرهنگی ها ، در این دنیای بی نهایت زشتی ها که کم کم و تک به تک دارد قریب به اتفاق همه را پاگیر خودش و تو را هم اگر مواظب نباشی چیزی از جنس خودش می کند ؛ درست مثل روغن سوخته و آفتاب پرستی که حق ها را به تمسخر گرفته ای و فرهنگ را بی فرهنگی تبلیغ می کنی ، به یک امر بسیار مهم نیازمندی تا از آن نشوی ، به پارامتری نیازمندی که برای به دست آوردن ذره ی بسیار بسیار کوچکی از این باید تلاش کنی و عرق بریزی ، زمین بخوری و زخمی بشوی و خسته نشوی و دنیا را به خاطر او فراموش کنی و دم به دم به فکر لحظاتی بشوی که قصد داری با او صحبت بکنی و عشقت او بشود که عشق او داشتن هنر مردان بسیار بزرگ خداست و او نیز خودش خداست ؛ آن رحمانی که قادر بودنش بی نهایت است ،‌حکیم بودنش بی نهایت است و هزاران صفت بی نهایت دیگر که قابل وصف نیست .

من از شما چند خواهش دارم :

خواهش می کنم گمش  نکنید و پیدایش کنید ، خواهش می کنم پیدایش کردید دنبالش بروید ، خواهش می کنم دنبالش رفتید مریدش شوید ، خواهش می کنم مریدش شدید عاشقش شوید ، خواهش می کنم عاشقش شدید فدایش شوید ، خواهش می کنم فدایش شدید نشانه ای از او بشوید و خواهش می کنم وقتی نشانه ای از او شدید برای همه ی مومنین و مومنات شفاعتی به درگاهش بکنید که نیازمندیم شدیدا ما آفتاب پرست های روزگار تاریکی



پی نوشت :

از دوستانی که بدقولی کردم عذرخواهی می کنم .

 ایام پیشاپیش تسلیت ، انشاالله لااقل در این ایام دوباره پیدایش کنیم ..

یا حسین مظلوم (ع)

۸ نظر ۱۰ آبان ۹۲ ، ۲۳:۴۳
محمدجواد نیکزاد
بسم الله الرحمن الرحیم

این پستم یه درد دل ساده است که دردش خودمونیم
زیادم دوست ندارم تو این پست دست به قلم ببرم و با ادبیات و زبان فارسی حرف بزنم
نمی دونم هر کدوممون در چه حالی هستیم و داریم چی کار می کنیم ..
فقط به عنوان یک تلنگر ، رک هم صحبت می کنم ، نامرد نشید !
تو هفته ی دفاع مقدس هستیم ، تو هفته ی عاشقی ها هستیم پس اینکه عشق رو فراموش کنی و بگی این مقدسات برای خودشون یه نامردیه ، ظاهرت یه چیز دیگه میگه ولی باطنت
امان ، امان بر این چشم ظاهربین خیلی هامون که باعث شده بصیرت واقعی مون رو بگیره
امان ، امان از حزب اللهی دم زدنمون با این کارامون
فکر نکنید حقیر بریدم ، خیر ، در فضای دیگری نیز سیر نمی کنم ، با هر کی که این پست رو میخونه هستم!
انشاالله محکم و قوی ادامه خواهم داد .. ولی ؛
ببخشید که اینطوری صحبت می کنم ، زیاد درست هم نیست ولی امورتون رو درست کنید
نمی دونم کی این پست رو می خونیم ولی اگه دین نداریم آزاده باشیم !

به قول حقیر :
فریاد دلم ، زمانه را سیراب کرد
مرصاد دلم ، خاطره را سهراب کرد
این چند قطره اشک تـُنگ چشم های خسته ام
هر یاد دلم ، بهانه را ارباب کرد

به قول فاضل نظری :

ما گشته ایم، نیست، تو هم جست و جو مکن
آن روز ها گذشت، دگر آرزو مکن
دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

و به قول مرحوم قیصر امین پور :

این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطره ها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروش است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها ، به خدا ، دلخوش ما به دل ماست
صندوقچه ی راز خدا را نفروشید
سرمایه ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دست کم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آینه ی جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیله ی پروانه به جز کرم نلولد
پروانه ی پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدم و لب چشمه رسیدم
این هروله ی سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره ی دورنما را نفروشید

حالا میخواین به این پست بخندین ، شما رو به خیر ، ما رو به درک


۳۱ نظر ۰۵ مهر ۹۲ ، ۱۳:۵۰
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الشهدا

هفته ی دفاع مقدس ، مبارک باد

می دانستید همین کلمه ی "دفاع مقدس" چقدر هوشمندانه انتخاب شده است؟

نمی گوید جنگ مقدس بلکه می گوید دفاع و هم چنین نمی گوید دفاع بی نظیر یا صفات دیگر بلکه می گوید مقدس ، همانطور که امام (ره) گفته است ؛ خرمشهر را خدا آزاد کرد ، یعنی یک فتح مقدس

حال کاری ندارم که چه شده که این جنگ ؛ مقدس شده و افرادی که در این قدس بی همتا جان خود را برای حق داده اند چه اجرهایی دارند ، چه اجرهای بی همتایی ، اجرهایی که هر چقدر هم عبادت کنیم بدان زیبایی ها نمی رسیم ..

بیشتر دوست دارم قوه ی تخیلم را به کار گیرم و این را برای خودتان مستند کنم ؛ تا به حال ؛ از خودتان پرسیده اید که چطور می شود یک نوجوان 15 ساله ، از شهادت عالمانه ی فردایش با خبر است ولی ما از مرگ می ترسیم؟!

تا به حال ، از خودتان پرسیده اید که چطور می شود ، یک جوان 21 ساله ، پر پر می زند تا برود روی مین ولی ما از گورستان عمرمان می ترسیم؟!

تا به حال ، از خودتان پرسیده اید چطور می شود که چند خط وصیت نامه ی یک شهید شما را مجذوب خودش می کند و احساس می کنید با خواندن آن وصیت نامه در حال سخن گفتن با خداوند هستید اما شما هر چه می نویسید و هر چه می گویید انگار نه انگار ..؟

تا به حال ، از خودتان پرسیده اید چطور می شود که شما دو روز مریض می شوید از درد و از فلان و فلان به خودتان می پیچید و خدا را صدا می زنید و اعوذباالله از او شکایت می کنید ولی یک فرد 27 سال با درد های شدید رو به رو است ولی باز خدا را شاکر و می گوید این جان بازی یک نعمت است؟

تا به حال ، از خودتان پرسیده اید که چطور می شود یک علامه ی بزرگ در جبهه های نبرد ، اخلاص را از یک نوجوان 13 ساله می آموزد و بعد از شهادت آن نوجوان ، عمامه اش را بر می دارد و در سر خود می زند و می گوید ؛ ای علامه ، منطق بخوان ، ای علامه ، کلام بخوان ، ای علامه ، فلسفه بخوان؟

تا به حال ، از خودتان پرسیده اید که چطور می شود یک نوجوان 17 ساله داخل دفترچه اش می نویسد ؛ گناهان هفته : شنبه - نماز شبم را سریع خواندم ، یک شنبه - به این نتیجه رسیدم که یک شنبه گناهی نکردم و خود همین گناه است ، خدایا شرمنده ام ، دوشنبه - دو بار دعای عهد خواندم! و ... ، اما ما تا یک نماز آخر وقت می خوانیم سرمان را بالا می گیریم و به خدا استغفرالله می گوییم : دیگر چه می خواهی؟

تا به حال از خودتان پرسیده اید که چطور می شود یک روز ، یک امر به معروف که واجب است می کنیم از ذوق می میریم و از غرور پوسیده می شویم ولی آن ها هر لحظه با هر قدمشان در حال امر به معروف بودند و این عمل را برای وجوباتشان کم می دانستند؟

تا به حال از خودتان پرسیده اید که چطور می شود و آن فرد چه می کند که خداوند دوست ندارد بعد از 23 سال جنازه اش حتی خشی ببیند اما زمانی که ما می میریم بعد از دو روز هیچ چیزی از ما مشاهده نمی شود؟

اینقدر تا به حال بلدم ، که از خودمان خجالت می کشیم و به جای افتخار ، سرمان را پایین می گیریم و می گوییم ؛ وا حسرتا اما تا همین جایش برای همین پست کافیست ..

حال کاری ندارم که چه می خواهد بشود اما ، هفته ی دفاع مقدس یعنی بفهمیم کجای کاریم

هفته ی دفاع مقدس یعنی بفهمیم عقب مانده من هستم و کبوتران رفتند

هفته ی دفاع مقدس یعنی بفهمیم آوینی چه گفته و برای که گفته و از چه دم و قلم زده

هفته ی دفاع مقدس یعنی بفهمیم چه نعمت هایی داریم

هفته ی دفاع مقدس یعنی هدفمان را تبیین و مشخص کنیم و از هر چه خدا داده همانند شهدا استفاده کنیم و تزکیه نکردن را مانند شهدا گناه بدانیم

هفته ی دفاع مقدس یعنی بفهمیم به قول برادر بزرگتر و استادم که چرا خداوند گفته : و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمه ، چرا خداوند اول گفته یزکیهم و بعد گفت یعلمهم

اول تزکیه و بعد درس ، آیا زمانی که به این در و آن در میزنیم تا نمره ی نوزده ما نوزده و بیست و پنج شود به این در و آن در میزنیم نماز شبمان ترک نشود؟!

هفته ی دفاع مقدس یعنی همانند شهدا شدن ، همانند آن ها پر پر زدن 

هفته ی دفاع مقدس ، یعنی همانند شهدا ، سرباز شدن ، سرباز شدن ، سرباز شدن

حال باز می گویم :

هفته ی دفاع مقدس مبارک باد


۰ نظر ۰۴ مهر ۹۲ ، ۱۳:۳۳
محمدجواد نیکزاد
بسم الله الرحمن الرحیم

تق ! تق !
تق ! تق !
بله؟!
منم پسرم ، هنوز بیداری ، داری درس می خونی؟!
آره مامان ، فردا امتحان دارم ، باید بخونم ..
آخه ساعت 2:40 دقیقه ی نیمه شبه ، همه خوابیدن
میدونم مامان ، ولی من اگه بخونم ..
آهان ، اشکال نداره پسرم بخون !
بخون تا دو فردای آینده برای خودت کسی بشی
بخون تا دیگه محتاج کسی نباشی و مثل من اینور ، اونور دنبال یه سرور نباشی
بخون تا پولدار بشی و هر چی میخوای همون لحظه برای خودت بگیری
بخون تا مقامی داشته باشی ، اسمی در کنی و کسی بشی برای خودت ..


متنی که خواندید ، نشان دهنده ی نصیحت غلط عده ی زیادی از مادران و پدرانی است که به بچه هایشان می کنند تا آن ها علم آموزی کنند و علم آموزی که هدفش کامل دنیوی باشد ، یعنی پوچی تا سر حد مرگ !
همین حال که ماه مهر کم کم ، کم کم در حال شروع شدن و آغاز است ، اگر جلوی یک دبیرستان و یا یک دانشگاه بایستی و از کسانی که برای تحصیل وارد آن مکان مقدس می شوند بپرسی برای چه درس می خوانی ، اکثر آن ها یا هدفی ندارند و یا هدفی به غیر از جاه و مقام و پول و مال اندوزی ندارند ! [بدون بدبینی]
شاید باورتان نشود ولی خودم امتحان کردم ! ، با یک نظر سنجی ساده ، در دبیرستان ما از 500 نفر دانش آموز فقط عده ی قلیلی بودند که می دانستند برای چه درس می خوانند و از آن عده ی قلیل فقط یک نفرشان هدفش اصولی و منطبق با آرمان ها و ارزش های نظام جمهوری اسلامی ایران بود

حرف هایی که آن دانش آموز زرنگ می زد مرا مبهوت کرده بود !
خیلی زیبا ، و بسیار دل نشین و کاملا اسلامیک !!
او می گفت تا اول دبیرستان نمی دانست برای چه درس می خواند و برای چه می جنگد ، به همین دلیل یک دانش آموز نسبتا متوسط بود ، اما از تابستان سال دوم پس از تفکرات بسیار هدفی منطقی و 99 درصدی صحیح انتخاب کرد و پس از آن هم درس خوان تر شد و هم با برنامه تر ، زیرا هدفش مشخص بود و معیارش صحیح
شاید حالا او در دبیرستان تنها دانش آموزی است که از پس امتحان های فوق سنگین و 400 کیلوگرمی دبیران بر می آید و همه ی دبیران او را می شناسند و به او قبل امتحان می گویند تو که 20 می گیری پس چرا نشستی!
او از اول به خاطر این حرف ها و این تمجید ها درس نخواند اما رسم خدا این است که اگر برای او بسیار تلاش کنی تو را محبوب می کند ، تو را مشهور می کند !
رزق و روزی حلال هم سعادت می خواهد که خودش کرم می کند ..

نمی دانم خودتان برای چه در میدان های مختلف علمی - فرهنگی می جنگید و عرق می ریزید اما یک پرسش ؛ هدف خودتان از این همه تپش قلب ، خدایی است یا خیر ؟
اگر خدایی است تا چه حد می کوشید تا این فرهنگ زیبای خودتان را به همه ی مردم نشان دهید و آن ها را نیز با فرهنگ کنید ؟ [نترسید ریا نمی شود !]
تا چه حد می کوشید تا هدف مقدس الهی از درس خواندن را برای مردم تبیین کنید ؟
تا چه حد می کوشید ... ؟
ببخشید من به کله چهار روزی است در تب و گلودرد و حالت های مختلف [!] به سر می برم و اگر ادبیات این نوشته ، زیاد درست نبود و افعال از نوع نگرش زبان فارسی خوب به کار نشده بود عذر می طلبم ، برای شفای تمام بیماران حق دعا بفرمایید .
از همین جا نیز تبریکی به تمام دانش آموزان و دانش جویان و معلمان عزیز و زحمت کش می گویم و امیدوارم از این سال علمی - فرهنگی نیز بهره ی بسیار کثیری ببرند
یادش به خیر ! هفته ی پیش همین زمان ، در صحن انقلاب در حال قدم زدن بودم و به تماشای گنبد طلایی اش نشسته بودم !
یادش به خیر ! چقدر زود گذشت یک عمر پشیمانی !
یا حق



۸ نظر ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۲۵
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

یادم می آید زمانی که شش ساله بودم ، خواهرم به من حرفی زد و من در جواب کلمه ی "بی تربیت" را بر زبانم جاری کردم ، یادم نمی آید که او چه گفته بود که من این کلمه را به او گفتم اما جالب این جاست که پدرم نیز همانجا بود و بعد از شنیدن چنین کلمه ای از من آن هم در سن شش سالگی بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو قاشق فلفل قرمز آمد !

ترسیدم ! ، پدرم یکدفعه یک قاشق داخل دهان من ریخت و یک قاشق داخل دهان خواهرم !

بخاطر آن کلمه ! ، سوختم و کلی گریه کردم اما هیچ وقت از پدرم ناراحت نشدم چون هم او را خوب می شناختم و هم میدانستم حقم بود !

بخاطر همین حرکت عالی پدرم [!] که شاید خیلی از مشاوران تربیت فرزندان پیشنهاد نمی کنند و آن را غیراخلاقی می دانند من دیگر نه در دبستان و نه در راهنمایی و نه در دبیرستان خداروشکر کلمه ای زشت از دهانم خارج نشده است ، برعکس نود و نه درصد هم سن و سال هایم ، حتی به شوخی !

و این خاطره ، یکی از شیرین ترین خاطرات زندگی ام است ..



پی نوشت : حدود یک هفته ای نیستم ، درگیر امتحان شاید سفر باشم ، برای حقیر دعا بفرمایید

۱۱ نظر ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۳
محمدجواد نیکزاد

گاهی زمین ، گاهی زمان

گاهی همین دردهای بی امان

گاهی دلم را می زند این عشق

گاهی همین مردهای نامردان!

          ****

گاهی شقایق های نامرئی

گاهی شکوفه های دامن گیر

گاهی سلام را می خورند آرام

فریاد شیره های آفت خیز

          ****

گاهی هوای یک نور تاریکی!

گاهی رفتن از کوچه های نزدیکی

گاهی شراره می دهد این مغز

گاهی بزرگ میل های آنتیکی!

          ****

گاهی هوای کردن شلیک ها

گاهی خیال گفتن تبریک ها

گاهی اسب ها سواره می روند بر سر

گاهی ابراز احساسات بی تحریک ها

          ****

گاهی همین نفاق های اسلامی

گاهی همین طلاق های بی وامی

گاهی پیاده می رود این پای بی چاره

گاهی چشمک ستاره ، گاهی همین نا موج های آرامی!

          ****

گاهی همین شعر های بی تدوین

گاهی همین پیشگویی های بی تخمین

گاهی دلچسب می خورند موریانه ها سر را

گاهی با صدای زیبا و گاهی نیز ؛ آهنگین

          ****

گاهی شاعر خسته دل نمی داند

گاهی شعر را باز می گوید و باز نمی داند

گاهی خواستن گناه سنگین است

گاهی شاعر ، معرفت می کند نمی داند!


شاعر : محمدجواد نیکزاد


۷ نظر ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۶
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

چند مدت پیش ، یکی از سرداران دفاع مقدس به مدرسه ی ما برای هفته ی دفاع مقدس آمده بود ، پر از عشق حرف می زد و مثال هایی میاورد از دوستان و رفقایی که هم سن و سال آن زمان دوره ی جنگش بودند اما مثل پرنده ها بال بال زدند و رفتند ، انگار یک دردی داشت که نمی توانست بازگو کند ، دردی که او می کشید را هیچ کداممان نمی کشیدیم ، بعد از اتمام حرف هایش نماز جماعت خواندیم و همه ی بچه ها روانه ی کلاس ها شدند ، ما هم کلاس ریاضی داشتیم ، راستش ؛ بعد از چنین سخنرانی خالصانه ای دلم نیامد تنهایش بگذارم و به درسی که برای همین می خوانم دل بدم ، آرام رفتم کنارش ، داشت به بچه ها نگاه می کرد و زیر زیرکانه می خندید ، رفتم جلوتر فهمید کارش دارم ، آمد آرام کنارم نشست و گفت سلام ، گفتم و علیکم السلام ، یکدفعه زد زیر گریه ، آرامش کردم و گفتم قضیه چیست؟!

گفت دقیقا صمیمی ترین رفیقم شبیه تو بود ، عین تو بود ، تصاویرش را در موبایلم به من نشان داد و گفت هنوز که هنوز است عاشقش هستم با اینکه شربت را نوشیده و من را جا گذاشته ..

"خیلی آرام صحبت می کرد و لا به لای حرف هایش می گریست ، داغ دل داشت و زمانی که حرف هایش تمام شد به خودم آمدم و دیدم از سرویس جا مانده ام! ، او می گفت منم از سرویس جامانده ام ، منتها من از قافله ی شهدا ، خیلی حالش با صفا و معنوی بود اما به عقیده ی من حال خوب نیاز است به شرطی که خیلی چیز ها در کنارش باشد ، یک نکته گفت خیلی به این نکته تاکید کرد آن هم رفیق شهید داشتن است! ، می گفت داخل مزار رفقای صمیمی داشته باش و بدانها توسل کن ، همه جا کمکت می کنند! ، به خوابت می آیند و اگر در خواب غفلت باشی تو را آگاه می کنند .."

قدم زنان به سمت خانه حرکت کردم و کمی به گفته هایش فکر کردم ، شماره ام را به زور گرفته بود و گفته بود ولت نمی کنم! تو بوی رفیق شهیدم را می دهی!

همان جا نیز نقدانه به من کتابی هدیه داد که برایم خیلی جالب بود ؛ خاطرات شهید علیرضا کریمی ، سفارش می کنم حتما بخوانیدش

نمی دانم چه شد ولی هربار که یاد گفته هایش میافتم ، به این مهم پی می برم که به جز شرمندگی چیزی برای شهدا نگذاشتم و یک انگیزه ای که روز به روز قوی تر خواهد شد انشاالله ..

۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۹
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم


یادم می آید ، جمله ای از مادرم شنیده بودم بدین مضمون :

هر وقت خورشید طلوع کرد و ما تازه بیدار شدیم ، بدانیم نمازمان قضاست ..


اَیٌنَ اِسٌتَیٌقِظٌ ؟!
۸ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۸
محمدجواد نیکزاد