فقط یک خاطره
بسم الله الرحمن الرحیم
چند مدت پیش ، یکی از سرداران دفاع مقدس به مدرسه ی ما برای هفته ی دفاع مقدس آمده بود ، پر از عشق حرف می زد و مثال هایی میاورد از دوستان و رفقایی که هم سن و سال آن زمان دوره ی جنگش بودند اما مثل پرنده ها بال بال زدند و رفتند ، انگار یک دردی داشت که نمی توانست بازگو کند ، دردی که او می کشید را هیچ کداممان نمی کشیدیم ، بعد از اتمام حرف هایش نماز جماعت خواندیم و همه ی بچه ها روانه ی کلاس ها شدند ، ما هم کلاس ریاضی داشتیم ، راستش ؛ بعد از چنین سخنرانی خالصانه ای دلم نیامد تنهایش بگذارم و به درسی که برای همین می خوانم دل بدم ، آرام رفتم کنارش ، داشت به بچه ها نگاه می کرد و زیر زیرکانه می خندید ، رفتم جلوتر فهمید کارش دارم ، آمد آرام کنارم نشست و گفت سلام ، گفتم و علیکم السلام ، یکدفعه زد زیر گریه ، آرامش کردم و گفتم قضیه چیست؟!
گفت دقیقا صمیمی ترین رفیقم شبیه تو بود ، عین تو بود ، تصاویرش را در موبایلم به من نشان داد و گفت هنوز که هنوز است عاشقش هستم با اینکه شربت را نوشیده و من را جا گذاشته ..
"خیلی آرام صحبت می کرد و لا به لای حرف هایش می گریست ، داغ دل داشت و زمانی که حرف هایش تمام شد به خودم آمدم و دیدم از سرویس جا مانده ام! ، او می گفت منم از سرویس جامانده ام ، منتها من از قافله ی شهدا ، خیلی حالش با صفا و معنوی بود اما به عقیده ی من حال خوب نیاز است به شرطی که خیلی چیز ها در کنارش باشد ، یک نکته گفت خیلی به این نکته تاکید کرد آن هم رفیق شهید داشتن است! ، می گفت داخل مزار رفقای صمیمی داشته باش و بدانها توسل کن ، همه جا کمکت می کنند! ، به خوابت می آیند و اگر در خواب غفلت باشی تو را آگاه می کنند .."
قدم زنان به سمت خانه حرکت کردم و کمی به گفته هایش فکر کردم ، شماره ام را به زور گرفته بود و گفته بود ولت نمی کنم! تو بوی رفیق شهیدم را می دهی!
همان جا نیز نقدانه به من کتابی هدیه داد که برایم خیلی جالب بود ؛ خاطرات شهید علیرضا کریمی ، سفارش می کنم حتما بخوانیدش
نمی دانم چه شد ولی هربار که یاد گفته هایش میافتم ، به این مهم پی می برم که به جز شرمندگی چیزی برای شهدا نگذاشتم و یک انگیزه ای که روز به روز قوی تر خواهد شد انشاالله ..
ضشنگ بود.
میخوای گریه مارو در بیاری؟
----------------------------------------
ای خدا...
ای شهدا...
شرمنده هستیم اما نا امید نه!