العبد

بنده ای خوب برای خدا

العبد

بنده ای خوب برای خدا

العبد

هنر انسان شدن را خیلی ها دارند ، اما ؛ هنر العبد شدن را عده ای قلیل دارند
خوشا به سعادت آن هنرمندی که بنده ای خوب برای خدایش شد

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

تق ! تق !
تق ! تق !
بله؟!
منم پسرم ، هنوز بیداری ، داری درس می خونی؟!
آره مامان ، فردا امتحان دارم ، باید بخونم ..
آخه ساعت 2:40 دقیقه ی نیمه شبه ، همه خوابیدن
میدونم مامان ، ولی من اگه بخونم ..
آهان ، اشکال نداره پسرم بخون !
بخون تا دو فردای آینده برای خودت کسی بشی
بخون تا دیگه محتاج کسی نباشی و مثل من اینور ، اونور دنبال یه سرور نباشی
بخون تا پولدار بشی و هر چی میخوای همون لحظه برای خودت بگیری
بخون تا مقامی داشته باشی ، اسمی در کنی و کسی بشی برای خودت ..


متنی که خواندید ، نشان دهنده ی نصیحت غلط عده ی زیادی از مادران و پدرانی است که به بچه هایشان می کنند تا آن ها علم آموزی کنند و علم آموزی که هدفش کامل دنیوی باشد ، یعنی پوچی تا سر حد مرگ !
همین حال که ماه مهر کم کم ، کم کم در حال شروع شدن و آغاز است ، اگر جلوی یک دبیرستان و یا یک دانشگاه بایستی و از کسانی که برای تحصیل وارد آن مکان مقدس می شوند بپرسی برای چه درس می خوانی ، اکثر آن ها یا هدفی ندارند و یا هدفی به غیر از جاه و مقام و پول و مال اندوزی ندارند ! [بدون بدبینی]
شاید باورتان نشود ولی خودم امتحان کردم ! ، با یک نظر سنجی ساده ، در دبیرستان ما از 500 نفر دانش آموز فقط عده ی قلیلی بودند که می دانستند برای چه درس می خوانند و از آن عده ی قلیل فقط یک نفرشان هدفش اصولی و منطبق با آرمان ها و ارزش های نظام جمهوری اسلامی ایران بود

حرف هایی که آن دانش آموز زرنگ می زد مرا مبهوت کرده بود !
خیلی زیبا ، و بسیار دل نشین و کاملا اسلامیک !!
او می گفت تا اول دبیرستان نمی دانست برای چه درس می خواند و برای چه می جنگد ، به همین دلیل یک دانش آموز نسبتا متوسط بود ، اما از تابستان سال دوم پس از تفکرات بسیار هدفی منطقی و 99 درصدی صحیح انتخاب کرد و پس از آن هم درس خوان تر شد و هم با برنامه تر ، زیرا هدفش مشخص بود و معیارش صحیح
شاید حالا او در دبیرستان تنها دانش آموزی است که از پس امتحان های فوق سنگین و 400 کیلوگرمی دبیران بر می آید و همه ی دبیران او را می شناسند و به او قبل امتحان می گویند تو که 20 می گیری پس چرا نشستی!
او از اول به خاطر این حرف ها و این تمجید ها درس نخواند اما رسم خدا این است که اگر برای او بسیار تلاش کنی تو را محبوب می کند ، تو را مشهور می کند !
رزق و روزی حلال هم سعادت می خواهد که خودش کرم می کند ..

نمی دانم خودتان برای چه در میدان های مختلف علمی - فرهنگی می جنگید و عرق می ریزید اما یک پرسش ؛ هدف خودتان از این همه تپش قلب ، خدایی است یا خیر ؟
اگر خدایی است تا چه حد می کوشید تا این فرهنگ زیبای خودتان را به همه ی مردم نشان دهید و آن ها را نیز با فرهنگ کنید ؟ [نترسید ریا نمی شود !]
تا چه حد می کوشید تا هدف مقدس الهی از درس خواندن را برای مردم تبیین کنید ؟
تا چه حد می کوشید ... ؟
ببخشید من به کله چهار روزی است در تب و گلودرد و حالت های مختلف [!] به سر می برم و اگر ادبیات این نوشته ، زیاد درست نبود و افعال از نوع نگرش زبان فارسی خوب به کار نشده بود عذر می طلبم ، برای شفای تمام بیماران حق دعا بفرمایید .
از همین جا نیز تبریکی به تمام دانش آموزان و دانش جویان و معلمان عزیز و زحمت کش می گویم و امیدوارم از این سال علمی - فرهنگی نیز بهره ی بسیار کثیری ببرند
یادش به خیر ! هفته ی پیش همین زمان ، در صحن انقلاب در حال قدم زدن بودم و به تماشای گنبد طلایی اش نشسته بودم !
یادش به خیر ! چقدر زود گذشت یک عمر پشیمانی !
یا حق



۸ نظر ۲۹ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۲۵
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

یادم می آید زمانی که شش ساله بودم ، خواهرم به من حرفی زد و من در جواب کلمه ی "بی تربیت" را بر زبانم جاری کردم ، یادم نمی آید که او چه گفته بود که من این کلمه را به او گفتم اما جالب این جاست که پدرم نیز همانجا بود و بعد از شنیدن چنین کلمه ای از من آن هم در سن شش سالگی بلند شد و بعد از چند دقیقه با دو قاشق فلفل قرمز آمد !

ترسیدم ! ، پدرم یکدفعه یک قاشق داخل دهان من ریخت و یک قاشق داخل دهان خواهرم !

بخاطر آن کلمه ! ، سوختم و کلی گریه کردم اما هیچ وقت از پدرم ناراحت نشدم چون هم او را خوب می شناختم و هم میدانستم حقم بود !

بخاطر همین حرکت عالی پدرم [!] که شاید خیلی از مشاوران تربیت فرزندان پیشنهاد نمی کنند و آن را غیراخلاقی می دانند من دیگر نه در دبستان و نه در راهنمایی و نه در دبیرستان خداروشکر کلمه ای زشت از دهانم خارج نشده است ، برعکس نود و نه درصد هم سن و سال هایم ، حتی به شوخی !

و این خاطره ، یکی از شیرین ترین خاطرات زندگی ام است ..



پی نوشت : حدود یک هفته ای نیستم ، درگیر امتحان شاید سفر باشم ، برای حقیر دعا بفرمایید

۱۱ نظر ۱۸ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۳
محمدجواد نیکزاد

گاهی زمین ، گاهی زمان

گاهی همین دردهای بی امان

گاهی دلم را می زند این عشق

گاهی همین مردهای نامردان!

          ****

گاهی شقایق های نامرئی

گاهی شکوفه های دامن گیر

گاهی سلام را می خورند آرام

فریاد شیره های آفت خیز

          ****

گاهی هوای یک نور تاریکی!

گاهی رفتن از کوچه های نزدیکی

گاهی شراره می دهد این مغز

گاهی بزرگ میل های آنتیکی!

          ****

گاهی هوای کردن شلیک ها

گاهی خیال گفتن تبریک ها

گاهی اسب ها سواره می روند بر سر

گاهی ابراز احساسات بی تحریک ها

          ****

گاهی همین نفاق های اسلامی

گاهی همین طلاق های بی وامی

گاهی پیاده می رود این پای بی چاره

گاهی چشمک ستاره ، گاهی همین نا موج های آرامی!

          ****

گاهی همین شعر های بی تدوین

گاهی همین پیشگویی های بی تخمین

گاهی دلچسب می خورند موریانه ها سر را

گاهی با صدای زیبا و گاهی نیز ؛ آهنگین

          ****

گاهی شاعر خسته دل نمی داند

گاهی شعر را باز می گوید و باز نمی داند

گاهی خواستن گناه سنگین است

گاهی شاعر ، معرفت می کند نمی داند!


شاعر : محمدجواد نیکزاد


۷ نظر ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۶
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

چند مدت پیش ، یکی از سرداران دفاع مقدس به مدرسه ی ما برای هفته ی دفاع مقدس آمده بود ، پر از عشق حرف می زد و مثال هایی میاورد از دوستان و رفقایی که هم سن و سال آن زمان دوره ی جنگش بودند اما مثل پرنده ها بال بال زدند و رفتند ، انگار یک دردی داشت که نمی توانست بازگو کند ، دردی که او می کشید را هیچ کداممان نمی کشیدیم ، بعد از اتمام حرف هایش نماز جماعت خواندیم و همه ی بچه ها روانه ی کلاس ها شدند ، ما هم کلاس ریاضی داشتیم ، راستش ؛ بعد از چنین سخنرانی خالصانه ای دلم نیامد تنهایش بگذارم و به درسی که برای همین می خوانم دل بدم ، آرام رفتم کنارش ، داشت به بچه ها نگاه می کرد و زیر زیرکانه می خندید ، رفتم جلوتر فهمید کارش دارم ، آمد آرام کنارم نشست و گفت سلام ، گفتم و علیکم السلام ، یکدفعه زد زیر گریه ، آرامش کردم و گفتم قضیه چیست؟!

گفت دقیقا صمیمی ترین رفیقم شبیه تو بود ، عین تو بود ، تصاویرش را در موبایلم به من نشان داد و گفت هنوز که هنوز است عاشقش هستم با اینکه شربت را نوشیده و من را جا گذاشته ..

"خیلی آرام صحبت می کرد و لا به لای حرف هایش می گریست ، داغ دل داشت و زمانی که حرف هایش تمام شد به خودم آمدم و دیدم از سرویس جا مانده ام! ، او می گفت منم از سرویس جامانده ام ، منتها من از قافله ی شهدا ، خیلی حالش با صفا و معنوی بود اما به عقیده ی من حال خوب نیاز است به شرطی که خیلی چیز ها در کنارش باشد ، یک نکته گفت خیلی به این نکته تاکید کرد آن هم رفیق شهید داشتن است! ، می گفت داخل مزار رفقای صمیمی داشته باش و بدانها توسل کن ، همه جا کمکت می کنند! ، به خوابت می آیند و اگر در خواب غفلت باشی تو را آگاه می کنند .."

قدم زنان به سمت خانه حرکت کردم و کمی به گفته هایش فکر کردم ، شماره ام را به زور گرفته بود و گفته بود ولت نمی کنم! تو بوی رفیق شهیدم را می دهی!

همان جا نیز نقدانه به من کتابی هدیه داد که برایم خیلی جالب بود ؛ خاطرات شهید علیرضا کریمی ، سفارش می کنم حتما بخوانیدش

نمی دانم چه شد ولی هربار که یاد گفته هایش میافتم ، به این مهم پی می برم که به جز شرمندگی چیزی برای شهدا نگذاشتم و یک انگیزه ای که روز به روز قوی تر خواهد شد انشاالله ..

۵ نظر ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۲۹
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم


یادم می آید ، جمله ای از مادرم شنیده بودم بدین مضمون :

هر وقت خورشید طلوع کرد و ما تازه بیدار شدیم ، بدانیم نمازمان قضاست ..


اَیٌنَ اِسٌتَیٌقِظٌ ؟!
۸ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۰۸
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

آرام آرام ساعت موعود فرا می رسد ، شب شهادت دانشمند شیعه و شیخ الائمه حضرت امام جعفر صادق [ع] ..

وضو می گیرم و آماده ی صلوه می شوم و برای اقامه ی صلوه به سمت مسجد امام جعفر صادق [ع] می روم ، نمازی ادا می کنم و چای می نوشم ، روضه خوان با حالت خاصی روضه را می خواند و انگار تمام درد هایش را با آن صدا به ما منتقل می کند ، بعد از کمی سمع روضه ؛ بلند می شوم و قصد پیاده روی از نقطه ای به نقطه ی دیگر شهر را می کنم تا مراسم را در آنجا باشم زیرا آیت الله دکتر رمضانی گیلانی به مناسبت شب شهادت آن جا آمده بودند ، از آلمان هم آمده بودند!

از عمد پیاده این مسیر به نسبه طولانی را می روم تا هم حال و هوایی عوض کنم و هم فضای شهر را محکی بزنم! ببینم شب شهادت شهر در عزاست یا خیر!

وقتی که داخل خیابان های شلوغ قدم میزدی و در فکرت به شهادت آن مظلوم فکر می کردی به جای بودن در آن فضا چیزی به جز درد نبود

صدای آهنگ و موزیک از مغازه ها ، دیدن قیافه های رنگی و دریافتن دغدغه های دنیوی از جانب کثیری از مردم در شب شهادت

تمام مغازه ها باز ، شیرینی فروشی ها دهن ها را شیرین می کنند ، ضبط ها و باند ها با ولوم بالا در حال پخش موزیکی مرگبار برای من ..

تا حدودی دوام اما دیگر نمی توانستم ، واقعا دور از اخلاق است اما می خواهم یک چیزی را اعتراف کنم و آن هم این است که وقتی از کنار آن ها رد می شدم آرام می گفتم بی غیرت!

واژه ای نه چندان جالب که چند باری ذکر لبم شد ، خودمم تعریفی ندارم اما شده بودم عین ماشینی که جوش آورده

خودم را زدم به بی خیالی و آرام زمزمه کردم ؛ دنیا دو روزه!

یک روزش تلخ و یک روزش سخت!

پی نوشت : در نظر داشتم این پست را با موضوع راه حل هایی برای عقب مانده نشدن بگذارم که دیدم نظرات انقدر جامع پست قبلی مرا تکمیل کردند که نیازی بدان ندیدم ، این پست هم شاید زیاد ارزش خواندن نداشت فقط می خواستم دردم را جایی خالی کنم و کجا بهتر از وبلاگم! از این به بعد پست ها را کمی با تفکر بیشتری می گذارم

۸ نظر ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۷
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

من ، با همه ی حرف هایی که زدم و نباید می زدم ، با همه ی دیدن هایی که دیدم و نباید می دیدم ، با همه ی شنیدن هایی که شنیدم و نباید می شنیدم ، با همه ی عشق هایی که ورزدیم و نباید می ورزیدم ، با همه ی قدم هایی که نهادم و نباید می نهادم ؛ آمده ام تا بگویم زندگی یعنی همین که بفهمی در کجا به دنیا آمدی؟!

در کجا بزرگی شدی و با چه کسانی نوشتن را آموختی ! ، شاید حرف هایم برایتان کمی گنگ باشد

عیبی ندارد ، لقمه ترش می کنم [!] :

زمانی که بچه تر بودم و از پشت چشم های پاکم به این دنیای رنگی چشم می دوختم ، مردمانی می دیدم که هر کدامشان به دنبال دغدغه ای بودند ، دغدغه هایی متفاوت ؛ یکی کثیف و یکی ساده اما ؛ زیبا تر از زیبا ..

بزرگتر که شدم ، کم کم ، کم کم دریافتم که چه کسانی حرف هایشان ، بحث هایشان ، نگاه های تیزشان ، گوش های درازشان کثیف است و چه کسانی زیبا !

شاید زیبا متضاد مناسبی برای کثیف نباشد ، اما ؛ مفهومم را می رساند و همین برایم کافی است

متوجه شدم که وقتی با نگاهم وارد صورتی شیطانی مسلک می شوم ، با فطرتم این شکل و شمایل ها سازگار نیست و زمانی که با همین نظر ، به پارچه ای سیاه می نگرم ، چقدر راحت روحم را به آسمان می برد ! ، همین پارچه ی به ظاهر مشکی !

متوجه شدم زمانی که با گوش هایم ، موج های آوایی پر از انعطاف را گوش می دهم ؛ روحم خراش بر می دارد و زمانی که با همین سمع ها به قرآن کریم گوش فرا می دهم ، فضای اطرافم را نورانی و سبک می یابم و دست هایم را بال هایی برای پریدن و چه زیبا پروازی است ؛ پرواز عشق ، پرواز نور ، پرواز با کتاب خدا ..

آرام آرام ، افراد دور و برم را بهتر می شناختم ، انگارکی درونشان را می دیدم بهتر بگویم انگار درک کرده بودم در کجا به دنیا آمده ام و دارم با چه کسانی نوشتن را می آموزم ؛ هر چند ؛ چه در محیط خانواده و چه در محیط بیرون چیزی به جز نور ، نیکی ندیدم ، آن هم به فضل محیط پاک و معنوی خانواده ام بود ، وگرنه معلوم نبود چه می دیدم و چه می شنیدم و حتی معلوم نبود آرزویم به جز مرگ چه بود !

زمانی که یک نوجوان بالغ شدم ، بخاطر هر کار مکروهم توبه می کردم ، ناراحت می شدم و اشک می ریختم برای مثال ؛ قدم زدن هنگام اذان در خیابان را ، برای خودم گناه کبیره می دیدم و چقدر زیبا بود روح لطیف آن نوجوان و چقدر زیباتر دورانی که به جز خدا هیچ چیزی ندیدم ، فقط مهربانی بود ، عشق پاک خدایی بود ، لطافت بود ، صداقت بود ، معنویت بود و پایان همه ی این حسنات ؛ خدا بود و خدا بود و خدا

در همان دوران عشق ، هم سن هایم مشغول اعمالی بودند که گاه باارزش بود و گاه بی ارزش ، اما نمی دانم چرا من عامل به هیچ کدامشان نشدم ! ، انگار در همان سن برایم این ارزش ها ارزش نبودند ؛ چگونه؟! ، بگذارید برایتان شرح دهم ..

هنگامی که من دوم راهنمایی بودم ، عده ای قلیل از هم سن و سالانم مشغول حفظ کلام نور بودند ، عده ای درگیر بازی های رایانه ای و عده ای نیز درگیر دیدن فیلم هایی بودند که هر لحظه از دیدن آن ها ، ضرر است و ضرر و تاثیری که آن فیلم ها بر روی روح آدمیزاد می گذارد ، چیزی نیست جز سند مرگی برای معنویت درون و چه زیبا خداوند سند مرگ حقارت را برای چشم های بنده اش حرام کرده است ..

حفظ کلام نور هم عالی تر از عالی بود ، اتفاقا بسیار ارزشمند چه برای خداوند و چه برای خلقش

اما ؛ هر بار که می خواستم شروع کنم نگاه می کردم و می دیدم هدفی به جز احسنت های اقوام ندارم ، هدفی به غیر از باریک های معلمین ندارم ، هدفی به غیر از هدیه هایی که رنگ خدایی میدادند اما برای من حکم همان سند مرگ را داشت ! ، به خودم تلنگری می زدم و می گفتم در این دوران برای تو ، بهترین چیز خودسازی است !! اشتباه می کردم اما لا مذهب خودسازی هم نکردم !

فقط سه سال ارزشمند راهنمایی ام را خرج ورزش و تفریح و گه گاهی هم درس کردم ، خدا خودش به دادم برسد که چگونه می خواهم پاسخ آن یوم های اتلاف را در یوم الحسرت بدهم

به دبیرستان هم که رفتم ، تحول درسی بود و درس اولویت اولم شد و زندگی که اولویت اولش خدا نباشد چیزی به جز پوچی نیست

پس چه شد؟! یک قرعه ی پوچ برای من و یک شش ارزشمند برای کثیری از هم سن و سالانم

در آن لحظه ؛ به این مهم پی بردم که حقیقتا من عقب ماندم ؛

عقب ماندم از تمام کسانی که خونشان جوهر خودکارمان شد اما لایق نبودیم

عقب ماندم از تمام کسانی که حرف زدند برای خدا ، قدم نهادند برای خدا ، عرق ریختند برای خدا و منِِ سر تا پا تقصیر حواسم را از تمام زندگی ام پرت کردم و از غایتم غافل شدم و خداوند را ندیدم

عقب ماندم از تمام کسانی که گفتند عقب نمانید

نمی خواهم این حقیقت تلخ را نگویم پس اعتراف می نمایم :


من یک عقب مانده ام


۱۲ نظر ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۶
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

راستش خودم نفهمیدم چه شد ، ولی ؛ هر چه که شد وبلاگ به دست خودم حذف شد ، رفت که رفت ..

آن پست های تلخ و شیرین و آن پندار های زیبایی که هر کدامشان برای من پندی نیکو بود و برای هر کدامشان ارزش والایی قائل بودم ؛ عیبی ندارد !

بجایش ؛ حال که دوباره وبلاگ نویسی را شروع می کنم ، مثل گذشته رفتار نمی نمایم و وقت کم تر و بهتری برای این کلبه می گذارم ، یک کوچی هم از بلاگفا به بیان داشتیم که خیلی مسرورمان کرد .

راستش بلاگفا بعضی اوقات با بچه های ارزشی رفتار درستی نداشت ، به هر دلیل زیاد درست نبود وگرنه خب محیط بلاگفا هم محیط بدی نبود و ما از کاکردهایش راضی و خشنود بودیم ولی خب دگر ..

حالا هم تغییری در شیوه ی نوشتن دارم و هم تغییری در تایید کامنت ها و پاسخ به آنها ..

هدفم فکر میکنم خیلی بهتر و والاتر شده باشد ، هر چند در بلاگفا جدا بعضی از پست ها را با صداقت تمام و اخلاص 99 درصدی نوشته بودم اما خب باید سنجیده تر عمل می شد ، باید ..

حال هم با نام مبارک پروردگار اولین قلم را میزنم و به عشق او هوا را ابر و ابر را باران می کنم !

بسم الله الرحمن الرحیم


سیب

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۰۲
محمدجواد نیکزاد