بسم الله الرحمن الرحیم
من ، با همه ی حرف هایی که زدم و نباید می زدم ، با همه ی دیدن هایی که دیدم و نباید می دیدم ، با همه ی شنیدن هایی که شنیدم و نباید می شنیدم ، با همه ی عشق هایی که ورزدیم و نباید می ورزیدم ، با همه ی قدم هایی که نهادم و نباید می نهادم ؛ آمده ام تا بگویم زندگی یعنی همین که بفهمی در کجا به دنیا آمدی؟!
در کجا بزرگی شدی و با چه کسانی نوشتن را آموختی ! ، شاید حرف هایم برایتان کمی گنگ باشد
عیبی ندارد ، لقمه ترش می کنم [!] :
زمانی که بچه تر بودم و از پشت چشم های پاکم به این دنیای رنگی چشم می دوختم ، مردمانی می دیدم که هر کدامشان به دنبال دغدغه ای بودند ، دغدغه هایی متفاوت ؛ یکی کثیف و یکی ساده اما ؛ زیبا تر از زیبا ..
بزرگتر که شدم ، کم کم ، کم کم دریافتم که چه کسانی حرف هایشان ، بحث هایشان ، نگاه های تیزشان ، گوش های درازشان کثیف است و چه کسانی زیبا !
شاید زیبا متضاد مناسبی برای کثیف نباشد ، اما ؛ مفهومم را می رساند و همین برایم کافی است
متوجه شدم که وقتی با نگاهم وارد صورتی شیطانی مسلک می شوم ، با فطرتم این شکل و شمایل ها سازگار نیست و زمانی که با همین نظر ، به پارچه ای سیاه می نگرم ، چقدر راحت روحم را به آسمان می برد ! ، همین پارچه ی به ظاهر مشکی !
متوجه شدم زمانی که با گوش هایم ، موج های آوایی پر از انعطاف را گوش می دهم ؛ روحم خراش بر می دارد و زمانی که با همین سمع ها به قرآن کریم گوش فرا می دهم ، فضای اطرافم را نورانی و سبک می یابم و دست هایم را بال هایی برای پریدن و چه زیبا پروازی است ؛ پرواز عشق ، پرواز نور ، پرواز با کتاب خدا ..
آرام آرام ، افراد دور و برم را بهتر می شناختم ، انگارکی درونشان را می دیدم بهتر بگویم انگار درک کرده بودم در کجا به دنیا آمده ام و دارم با چه کسانی نوشتن را می آموزم ؛ هر چند ؛ چه در محیط خانواده و چه در محیط بیرون چیزی به جز نور ، نیکی ندیدم ، آن هم به فضل محیط پاک و معنوی خانواده ام بود ، وگرنه معلوم نبود چه می دیدم و چه می شنیدم و حتی معلوم نبود آرزویم به جز مرگ چه بود !
زمانی که یک نوجوان بالغ شدم ، بخاطر هر کار مکروهم توبه می کردم ، ناراحت می شدم و اشک می ریختم برای مثال ؛ قدم زدن هنگام اذان در خیابان را ، برای خودم گناه کبیره می دیدم و چقدر زیبا بود روح لطیف آن نوجوان و چقدر زیباتر دورانی که به جز خدا هیچ چیزی ندیدم ، فقط مهربانی بود ، عشق پاک خدایی بود ، لطافت بود ، صداقت بود ، معنویت بود و پایان همه ی این حسنات ؛ خدا بود و خدا بود و خدا
در همان دوران عشق ، هم سن هایم مشغول اعمالی بودند که گاه باارزش بود و گاه بی ارزش ، اما نمی دانم چرا من عامل به هیچ کدامشان نشدم ! ، انگار در همان سن برایم این ارزش ها ارزش نبودند ؛ چگونه؟! ، بگذارید برایتان شرح دهم ..
هنگامی که من دوم راهنمایی بودم ، عده ای قلیل از هم سن و سالانم مشغول حفظ کلام نور بودند ، عده ای درگیر بازی های رایانه ای و عده ای نیز درگیر دیدن فیلم هایی بودند که هر لحظه از دیدن آن ها ، ضرر است و ضرر و تاثیری که آن فیلم ها بر روی روح آدمیزاد می گذارد ، چیزی نیست جز سند مرگی برای معنویت درون و چه زیبا خداوند سند مرگ حقارت را برای چشم های بنده اش حرام کرده است ..
حفظ کلام نور هم عالی تر از عالی بود ، اتفاقا بسیار ارزشمند چه برای خداوند و چه برای خلقش
اما ؛ هر بار که می خواستم شروع کنم نگاه می کردم و می دیدم هدفی به جز احسنت های اقوام ندارم ، هدفی به غیر از باریک های معلمین ندارم ، هدفی به غیر از هدیه هایی که رنگ خدایی میدادند اما برای من حکم همان سند مرگ را داشت ! ، به خودم تلنگری می زدم و می گفتم در این دوران برای تو ، بهترین چیز خودسازی است !! اشتباه می کردم اما لا مذهب خودسازی هم نکردم !
فقط سه سال ارزشمند راهنمایی ام را خرج ورزش و تفریح و گه گاهی هم درس کردم ، خدا خودش به دادم برسد که چگونه می خواهم پاسخ آن یوم های اتلاف را در یوم الحسرت بدهم
به دبیرستان هم که رفتم ، تحول درسی بود و درس اولویت اولم شد و زندگی که اولویت اولش خدا نباشد چیزی به جز پوچی نیست
پس چه شد؟! یک قرعه ی پوچ برای من و یک شش ارزشمند برای کثیری از هم سن و سالانم
در آن لحظه ؛ به این مهم پی بردم که حقیقتا من عقب ماندم ؛
عقب ماندم از تمام کسانی که خونشان جوهر خودکارمان شد اما لایق نبودیم
عقب ماندم از تمام کسانی که حرف زدند برای خدا ، قدم نهادند برای خدا ، عرق ریختند برای خدا و منِِ سر تا پا تقصیر حواسم را از تمام زندگی ام پرت کردم و از غایتم غافل شدم و خداوند را ندیدم
عقب ماندم از تمام کسانی که گفتند عقب نمانید
نمی خواهم این حقیقت تلخ را نگویم پس اعتراف می نمایم :
من یک عقب مانده ام
