العبد

بنده ای خوب برای خدا

العبد

بنده ای خوب برای خدا

العبد

هنر انسان شدن را خیلی ها دارند ، اما ؛ هنر العبد شدن را عده ای قلیل دارند
خوشا به سعادت آن هنرمندی که بنده ای خوب برای خدایش شد

بسم الله الرحمن الرحیم

آرام آرام ساعت موعود فرا می رسد ، شب شهادت دانشمند شیعه و شیخ الائمه حضرت امام جعفر صادق [ع] ..

وضو می گیرم و آماده ی صلوه می شوم و برای اقامه ی صلوه به سمت مسجد امام جعفر صادق [ع] می روم ، نمازی ادا می کنم و چای می نوشم ، روضه خوان با حالت خاصی روضه را می خواند و انگار تمام درد هایش را با آن صدا به ما منتقل می کند ، بعد از کمی سمع روضه ؛ بلند می شوم و قصد پیاده روی از نقطه ای به نقطه ی دیگر شهر را می کنم تا مراسم را در آنجا باشم زیرا آیت الله دکتر رمضانی گیلانی به مناسبت شب شهادت آن جا آمده بودند ، از آلمان هم آمده بودند!

از عمد پیاده این مسیر به نسبه طولانی را می روم تا هم حال و هوایی عوض کنم و هم فضای شهر را محکی بزنم! ببینم شب شهادت شهر در عزاست یا خیر!

وقتی که داخل خیابان های شلوغ قدم میزدی و در فکرت به شهادت آن مظلوم فکر می کردی به جای بودن در آن فضا چیزی به جز درد نبود

صدای آهنگ و موزیک از مغازه ها ، دیدن قیافه های رنگی و دریافتن دغدغه های دنیوی از جانب کثیری از مردم در شب شهادت

تمام مغازه ها باز ، شیرینی فروشی ها دهن ها را شیرین می کنند ، ضبط ها و باند ها با ولوم بالا در حال پخش موزیکی مرگبار برای من ..

تا حدودی دوام اما دیگر نمی توانستم ، واقعا دور از اخلاق است اما می خواهم یک چیزی را اعتراف کنم و آن هم این است که وقتی از کنار آن ها رد می شدم آرام می گفتم بی غیرت!

واژه ای نه چندان جالب که چند باری ذکر لبم شد ، خودمم تعریفی ندارم اما شده بودم عین ماشینی که جوش آورده

خودم را زدم به بی خیالی و آرام زمزمه کردم ؛ دنیا دو روزه!

یک روزش تلخ و یک روزش سخت!

پی نوشت : در نظر داشتم این پست را با موضوع راه حل هایی برای عقب مانده نشدن بگذارم که دیدم نظرات انقدر جامع پست قبلی مرا تکمیل کردند که نیازی بدان ندیدم ، این پست هم شاید زیاد ارزش خواندن نداشت فقط می خواستم دردم را جایی خالی کنم و کجا بهتر از وبلاگم! از این به بعد پست ها را کمی با تفکر بیشتری می گذارم

۸ نظر ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۰۷
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

من ، با همه ی حرف هایی که زدم و نباید می زدم ، با همه ی دیدن هایی که دیدم و نباید می دیدم ، با همه ی شنیدن هایی که شنیدم و نباید می شنیدم ، با همه ی عشق هایی که ورزدیم و نباید می ورزیدم ، با همه ی قدم هایی که نهادم و نباید می نهادم ؛ آمده ام تا بگویم زندگی یعنی همین که بفهمی در کجا به دنیا آمدی؟!

در کجا بزرگی شدی و با چه کسانی نوشتن را آموختی ! ، شاید حرف هایم برایتان کمی گنگ باشد

عیبی ندارد ، لقمه ترش می کنم [!] :

زمانی که بچه تر بودم و از پشت چشم های پاکم به این دنیای رنگی چشم می دوختم ، مردمانی می دیدم که هر کدامشان به دنبال دغدغه ای بودند ، دغدغه هایی متفاوت ؛ یکی کثیف و یکی ساده اما ؛ زیبا تر از زیبا ..

بزرگتر که شدم ، کم کم ، کم کم دریافتم که چه کسانی حرف هایشان ، بحث هایشان ، نگاه های تیزشان ، گوش های درازشان کثیف است و چه کسانی زیبا !

شاید زیبا متضاد مناسبی برای کثیف نباشد ، اما ؛ مفهومم را می رساند و همین برایم کافی است

متوجه شدم که وقتی با نگاهم وارد صورتی شیطانی مسلک می شوم ، با فطرتم این شکل و شمایل ها سازگار نیست و زمانی که با همین نظر ، به پارچه ای سیاه می نگرم ، چقدر راحت روحم را به آسمان می برد ! ، همین پارچه ی به ظاهر مشکی !

متوجه شدم زمانی که با گوش هایم ، موج های آوایی پر از انعطاف را گوش می دهم ؛ روحم خراش بر می دارد و زمانی که با همین سمع ها به قرآن کریم گوش فرا می دهم ، فضای اطرافم را نورانی و سبک می یابم و دست هایم را بال هایی برای پریدن و چه زیبا پروازی است ؛ پرواز عشق ، پرواز نور ، پرواز با کتاب خدا ..

آرام آرام ، افراد دور و برم را بهتر می شناختم ، انگارکی درونشان را می دیدم بهتر بگویم انگار درک کرده بودم در کجا به دنیا آمده ام و دارم با چه کسانی نوشتن را می آموزم ؛ هر چند ؛ چه در محیط خانواده و چه در محیط بیرون چیزی به جز نور ، نیکی ندیدم ، آن هم به فضل محیط پاک و معنوی خانواده ام بود ، وگرنه معلوم نبود چه می دیدم و چه می شنیدم و حتی معلوم نبود آرزویم به جز مرگ چه بود !

زمانی که یک نوجوان بالغ شدم ، بخاطر هر کار مکروهم توبه می کردم ، ناراحت می شدم و اشک می ریختم برای مثال ؛ قدم زدن هنگام اذان در خیابان را ، برای خودم گناه کبیره می دیدم و چقدر زیبا بود روح لطیف آن نوجوان و چقدر زیباتر دورانی که به جز خدا هیچ چیزی ندیدم ، فقط مهربانی بود ، عشق پاک خدایی بود ، لطافت بود ، صداقت بود ، معنویت بود و پایان همه ی این حسنات ؛ خدا بود و خدا بود و خدا

در همان دوران عشق ، هم سن هایم مشغول اعمالی بودند که گاه باارزش بود و گاه بی ارزش ، اما نمی دانم چرا من عامل به هیچ کدامشان نشدم ! ، انگار در همان سن برایم این ارزش ها ارزش نبودند ؛ چگونه؟! ، بگذارید برایتان شرح دهم ..

هنگامی که من دوم راهنمایی بودم ، عده ای قلیل از هم سن و سالانم مشغول حفظ کلام نور بودند ، عده ای درگیر بازی های رایانه ای و عده ای نیز درگیر دیدن فیلم هایی بودند که هر لحظه از دیدن آن ها ، ضرر است و ضرر و تاثیری که آن فیلم ها بر روی روح آدمیزاد می گذارد ، چیزی نیست جز سند مرگی برای معنویت درون و چه زیبا خداوند سند مرگ حقارت را برای چشم های بنده اش حرام کرده است ..

حفظ کلام نور هم عالی تر از عالی بود ، اتفاقا بسیار ارزشمند چه برای خداوند و چه برای خلقش

اما ؛ هر بار که می خواستم شروع کنم نگاه می کردم و می دیدم هدفی به جز احسنت های اقوام ندارم ، هدفی به غیر از باریک های معلمین ندارم ، هدفی به غیر از هدیه هایی که رنگ خدایی میدادند اما برای من حکم همان سند مرگ را داشت ! ، به خودم تلنگری می زدم و می گفتم در این دوران برای تو ، بهترین چیز خودسازی است !! اشتباه می کردم اما لا مذهب خودسازی هم نکردم !

فقط سه سال ارزشمند راهنمایی ام را خرج ورزش و تفریح و گه گاهی هم درس کردم ، خدا خودش به دادم برسد که چگونه می خواهم پاسخ آن یوم های اتلاف را در یوم الحسرت بدهم

به دبیرستان هم که رفتم ، تحول درسی بود و درس اولویت اولم شد و زندگی که اولویت اولش خدا نباشد چیزی به جز پوچی نیست

پس چه شد؟! یک قرعه ی پوچ برای من و یک شش ارزشمند برای کثیری از هم سن و سالانم

در آن لحظه ؛ به این مهم پی بردم که حقیقتا من عقب ماندم ؛

عقب ماندم از تمام کسانی که خونشان جوهر خودکارمان شد اما لایق نبودیم

عقب ماندم از تمام کسانی که حرف زدند برای خدا ، قدم نهادند برای خدا ، عرق ریختند برای خدا و منِِ سر تا پا تقصیر حواسم را از تمام زندگی ام پرت کردم و از غایتم غافل شدم و خداوند را ندیدم

عقب ماندم از تمام کسانی که گفتند عقب نمانید

نمی خواهم این حقیقت تلخ را نگویم پس اعتراف می نمایم :


من یک عقب مانده ام


۱۲ نظر ۰۸ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۴۶
محمدجواد نیکزاد

بسم الله الرحمن الرحیم

راستش خودم نفهمیدم چه شد ، ولی ؛ هر چه که شد وبلاگ به دست خودم حذف شد ، رفت که رفت ..

آن پست های تلخ و شیرین و آن پندار های زیبایی که هر کدامشان برای من پندی نیکو بود و برای هر کدامشان ارزش والایی قائل بودم ؛ عیبی ندارد !

بجایش ؛ حال که دوباره وبلاگ نویسی را شروع می کنم ، مثل گذشته رفتار نمی نمایم و وقت کم تر و بهتری برای این کلبه می گذارم ، یک کوچی هم از بلاگفا به بیان داشتیم که خیلی مسرورمان کرد .

راستش بلاگفا بعضی اوقات با بچه های ارزشی رفتار درستی نداشت ، به هر دلیل زیاد درست نبود وگرنه خب محیط بلاگفا هم محیط بدی نبود و ما از کاکردهایش راضی و خشنود بودیم ولی خب دگر ..

حالا هم تغییری در شیوه ی نوشتن دارم و هم تغییری در تایید کامنت ها و پاسخ به آنها ..

هدفم فکر میکنم خیلی بهتر و والاتر شده باشد ، هر چند در بلاگفا جدا بعضی از پست ها را با صداقت تمام و اخلاص 99 درصدی نوشته بودم اما خب باید سنجیده تر عمل می شد ، باید ..

حال هم با نام مبارک پروردگار اولین قلم را میزنم و به عشق او هوا را ابر و ابر را باران می کنم !

بسم الله الرحمن الرحیم


سیب

۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۰۲
محمدجواد نیکزاد